برانیچ

متن مرتبط با «داستان کوتاه» در سایت برانیچ نوشته شده است

داستان آزمون استخدامی

  •                             یک شرکت بزرگ،قصد استخدامی یک مشاور را داشت اما متقاضیان این فرصت شغلی حدود دویست نفر بودند!بدین منظور مسئولین شرکت،برای تعیین آن یک نفر،تصمیم به برگزاری آزمونی گرفتند.این آزمون فقط یک پرسش داشت! پرسش این بود: شما در یک شب توفانی در حال رانندگی هستید که جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید.سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند: یک پیر زن در حال مرگ است.یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده است و یک خانم ویا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.کدام را انتخاب خواهید کرد؟دلیل خود را شرح دهید. پیش از اینکه ادامه ی داستان را بخوانید،شما هم کمی فکر کنید! قاعدتا این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد،زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد: پیرزن در حال مرگ است،شما باید ابتدا او را نجات دهید،هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشک را سوار کنید،زیرا قبلا جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید لطف او را جبران کنید،اما شاید هم بتوانید جبران کنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید،زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز نتوانید یکی مثل او را پیدا کنید. از حدود دویست نفری که در این آزمون شرکت کرده بودند،شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد!او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم،منتظر اتوبوس میمانیم. ,عشق/انتخاب درست ...ادامه مطلب

  • داستان وفای به عشق

  •     پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد....در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که از آن حوالی رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند،سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده. پیرمردغمگین شد وگفت:عجله دارم،نیازی به عکسبرداری نیست! پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت:همسرم در خانه ی سالمندان است.هر روز صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود. پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوهی گفت:متاسفانه او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد،حتی مرا هم نمیشناسد! پرستار با حیرت گفت:وقتی او نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟! پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت:اما من که میدانم او چه کسی است.....                              ,عشق/وفا/ ...ادامه مطلب

  • خشم یا عشق

  • زمانی که مردی در حال برق انداختن ماشین جدیدش بود،کودک4ساله اش تکه سنگی را برداشت و روی بدنه ی اتوموبیل خطوطی را انداخت. مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت وچند بارمحکم پشت دست او زد. به دلیل شدت خشم متوجه نشد که باآچار آهنی پسرش راتنبیه کرده است. در بیمارستان، به سبب شکستگی های فراوان؛انگشتان دست پسرک را قطع کردند.وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید، ازاوپرسید: پدر،کی انگشت های من مثل اولش میشن؟ آن مرد به قدری مغموم بود که هیچ نتوانست بگوید...به سمت اتوموبیلش برگشت وچندین بارلگد به آن زد.حیران وسرگردان از عمل خویش،روبه روی اتوموبیل خود نشست وبه خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه کرد...پسرک تنها کلمه ای راکه بلد بود،نوشته بود:(پدر) روز بعد،آن مرد از شدت ناراحتی سکته کرد ومرد....   ,داستان،داستان کوتاه،عشق،مهربانی،خشم ...ادامه مطلب

  • داستان مرد قاچاقچی

  • مردی که دو کیسه بزرگ همراه داشت،بادوچرخه به خط مرزی می رسد.مامور مرزی از او می پرسد:(در کیسه ها چه داری؟) اومی گوید:(شن.) مامور او را از دوچرخه پیاده میکند وچون به او مشکوک بود،یک شبانه روز او را بازداشت میکند.پس از بازرسی فراوان، واقعا چیزی جز شن نمی یابد،بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر وکله همان شخص پیدا می شود ومشکوک بودن وبقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال وهر هفته یک بار تکرار می شود وپس از آن ،مرد دیگر در مرز دیده نمیشود! یک روز آن مامور در شهر او را میبیند وپس از سلام و احوال پرسی،به او میگوید: من هنوز هم به تومشکوکم ومی دانم که قاچاق بودی.راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ آن مرد قاچاقچی با خونسردی می گوید:دوچرخه! نتیجه :بعضی اوقات موضوع های فرعی،ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کنند. ,داستان کوتاه،داستان ...ادامه مطلب

  • غم بزرگ

  • مردی نزد دکتر روانپزشک رفت واز غم بزرگش برای دکتر تعریف کرد. دکتر گفت:به فلان سیرک برو،آنجادلقکی هست که آنقدر می خنداندت تا غمت از یادت برود. مرد لبخند تلخی زد وگفت:من همان دلقکم!                                          برگرفته شده از کتاب من منم ,داستان،داستان کوتاه ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها