داستان مرد قاچاقچی

ساخت وبلاگ

مردی که دو کیسه بزرگ همراه داشت،بادوچرخه به خط مرزی می رسد.مامور

مرزی از او می پرسد:(در کیسه ها چه داری؟)

اومی گوید:(شن.)

مامور او را از دوچرخه پیاده میکند وچون به او مشکوک بود،یک شبانه روز او را

بازداشت میکند.پس از بازرسی فراوان، واقعا چیزی جز شن نمی یابد،بنابراین

به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر وکله همان شخص پیدا می شود ومشکوک بودن وبقیه

ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال وهر هفته یک بار تکرار می شود وپس از آن ،مرد

دیگر در مرز دیده نمیشود!

یک روز آن مامور در شهر او را میبیند وپس از سلام و احوال پرسی،به او میگوید:

من هنوز هم به تومشکوکم ومی دانم که قاچاق بودی.راستش را بگو چه

چیزی را از مرز رد می کردی؟

آن مرد قاچاقچی با خونسردی می گوید:دوچرخه!

نتیجه :بعضی اوقات موضوع های فرعی،ما را به کلی از موضوعات اصلی

غافل می کنند.

برانیچ...
ما را در سایت برانیچ دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه,داستان, نویسنده : سه دوست donar بازدید : 517 تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1393 ساعت: 1:47