خشم یا عشق

ساخت وبلاگ

زمانی که مردی در حال برق انداختن ماشین جدیدش بود،کودک4ساله اش

تکه سنگی را برداشت و روی بدنه ی اتوموبیل خطوطی را انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت وچند بارمحکم

پشت دست او زد. به دلیل شدت خشم متوجه نشد که باآچار آهنی پسرش

راتنبیه کرده است.

در بیمارستان، به سبب شکستگی های فراوان؛انگشتان دست پسرک را

قطع کردند.وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید، ازاوپرسید:

پدر،کی انگشت های من مثل اولش میشن؟

آن مرد به قدری مغموم بود که هیچ نتوانست بگوید...به سمت اتوموبیلش

برگشت وچندین بارلگد به آن زد.حیران وسرگردان از عمل خویش،روبه روی

اتوموبیل خود نشست وبه خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه

کرد...پسرک تنها کلمه ای راکه بلد بود،نوشته بود:(پدر)

روز بعد،آن مرد از شدت ناراحتی سکته کرد ومرد....

 

برانیچ...
ما را در سایت برانیچ دنبال می کنید

برچسب : داستان,داستان کوتاه,عشق,مهربانی,خشم, نویسنده : سه دوست donar بازدید : 944 تاريخ : جمعه 10 بهمن 1393 ساعت: 16:55